سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیرمرغ تا جوراب دایناسور اینجاست
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

سلام

من وسبا ساعت 3:30 رفتیم مرکز ستاره شناسی در نیاوران تا ساعت 4 حرکت کنیم همون اول تا ساعت 8 شب ماشین 4 بار خراب شد و سبا هم تو اون هیری ویری میگفت میخام برگردم تهران . ما ساعت 8 در پایانه جنوب اتوبوس خود را عوض کردیم و با اتوبوس سالم راه خودرا ادامه دادیم .

ما هم که خسته شده بودیم با یه سری از بچه های گروهمون که حدود 15 نفر بودیم و اینم اسامیی که میشناختمشون : اقای مختاری . اقای وکیلی . اقای موسوی . و اقای علیرضا خان و خانوم محترمشون و... رفتیم 3 دست مافیا بازی کردیم که حدودا 2 ساعت را به خودش اختصاص داد و بقیش هم که 2-3 ساعت بود رو هم پانتومیم که خیلی کیف داد و 1 پسر راهنمایی که سمپادی هم بود که کلمه هایی میگفت که ادم توش میموند مثله : لافنده یا لافندل .

خلاصه این وسطم اقای وکیلی به مناسبت اولین مسافرت متاهلیش برامون بستنی خرید ... اقای مختاری هم یک اعضای جوانی را که المپیاد نجومی بود را ب ما معرفی کرد که ایشون اقای امیر حسین موسوی بودند رو معرفی کرد که در مرکز علوم ستاره شناسی تهران در خ یاسر باهاشون همکاری میکند.

بالاخره ساعت 12 شب به تفرش رسیدیم و برای خوردن شام که شامشون جوجه بود و همه مخلفات و خیلی خوب بود و اون وسط منم از اقای موسوی و ... هنگام خوردن شام با اون صورتای گرسنه و خستشون عکس میگرفتم ... اونجا با مائده جون اشناشدم و داشتم غذا میخوردم اقای میر جعفری کارگردان تئاتر و تلویزیونمون زنگید و دعوام کرد که چرا نیومدی سر تمرینات و رفتی خوش گذرونی ؟!!!!!!!!!! خلاصه اما خوش گذشت اونجا یه کوچه تاریک بود و من و مائده رفتیم و یهو سبا دختر داییم هو هو هو کرد و 1 متر پریدم هوا ...

ما حدود 1 نصف شب راه افتادیم و 15 دقیقه راه بود تا رفتن به جای رصد ما ... وقتی رسیدیم 2 عدد تلسکوپ که 1 برا من بود و دوربین 2 چشمیشون و 1 دوربین عکاسی نجومیشون و ساک هامون سوار وانتشون کردیم و بردنشون . منو سبا و اقای موسوی باهم رفتیم چون فقط ایشون زود تر داشتند میرفتن ...

رسیدیم همون اول اقای وکلیلی و زنشون نا پدید شدن و خوب شد من زیر انداز برده بودم چون اونها که زیرانداز انداخته بودن هرکی خوابش می اومد رو اون میخوابیدند ...

من هم داشتم تلسکوپمو راه می انداختم به کمک اقایا ن: موسوی . مختاری . وکیلی ... واقعا زحمت کشیدند ازشون ممنون ... من هم گرفتم رو زیر اندازم خوابیدم و اسمون رو میدم خیلی شهاب و ماهواره های مخابراتی رو دیدم مثل ستاره بودن ولی متحرک خیلی خوب بود ب قولی یه سری از بچه های گروهمون اسمونش کاملا دون دون بود ... به 50 تومن می ارزیدش ...

نزدیک صبح من و اقای مختاری و 4 تا از خانومای گروه رفتیم دنبال چوب تا اتش روشن کنیم و اقای مختاری و اون پسر سمپادی به هر قیمتی میخاستند چوب را از درخت بکنند و یا از درخت اویزون میشدند یا سمپادیه رو می انداخت هوا بکنه ... ولی اتش روشن نمیشد که نمیشد . همه اجرام اسمونی رو نشون دادن و ساعت 5 صبح با اقای موسوی رفتیم دنبال اقای وکیلی و پیداشون کردیم دم قنات بودن ... ساعت 7 صبح بود و خورشید بیرون اومده بود ولی اونجایی که مابودیم رویت نمیشد شانس ما بود بالاخره بعد از نیم ساعت که رفتیم لب اب قنات و اومدیم خورشید روی ماهشو نشون داد و اقای موسوی و وکیلی طلوع خورشید رو رصد کردند و دارای 2 لکه خورشی دی بود .

من هم که مائده رو خیس کرده بودم مث موش جلوی افتاب ایستاده بود تا خشک بشه ... ساعت 8 رفتیم به سمت اتوبوس من انگار مغزم خواب بود و هیچی نمیفهمیدم انگار دارم فیلم میبینم . بعد رفتیم مدرسه برای صرف صبحونه بعد خوردن صبحونه من و مائده دنبال حس ماجرا جوییمون رفتیم دم پشت بوم مدرسه و خلاصه همه تعجب کرده بودن ما هم ب سمت تهران اومدیم و من ردیف اخر نشسته بودم و اون 3 اقا اومدن عقب و بالاخره هر 3 یه دهن خوندن و من از صدای اقای موسوی و مختاری خیلی خوشم اومد ... بالاخره رسیدم دم مرکز و جای اولمون حالا سبا و من دعوا داشتیم چون سبا میگفت بیا خونمون من میگفتم نه وقتی ازانس گرفتم و با کار زندایی ازانس لغو شد و اقای موسوی ردشون کرد و ب خونه سبا رفتیم و 3 تا 6 خوابیده بودیم و این بود خاطره ...

=================================================================================

منتظر نظراتتون : درسا


[ یکشنبه 92/4/16 ] [ 9:34 عصر ] [ درسا د.حسنی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب